پس دگر بار زرتشت ، آنگونه برخاست كه گويي خوابي دهشتناك خيزانده باشدش . گفت : زندگي شايد .. سرگيني معطر باشد . به ديدار دلقكي غمگين روم ؛ تا هر دو زندگي را به سخره گيريم . بيدرنگ از فراز، گام بر شيب گذاشت و پر شتاب به زير آمد تا به دامنه رسد . كناره هايش را مردمان بسيار فرا آمده بودند كه به نياز ميخواندندش . زرتشت درنگ نميكرد تا گفت هايشان نيوشد . چه به تكرار گفتار به بال باد مينشاند تا همگان نيوشند. - پيش از اين ؛ در سال هاي دور ، قهرمان را گفتم كه به پندار نيك گمان دار باشيد . پيش از اين ؛ در سال هاي دور ، قهرمان را گفتم كه به گفتار نيك نگهبان باشيد . پيش از اين ؛ در سال هاي دور ، قهرمان را گفتم كه به كردار نيك پاسبان باشيد . چنين نكرديد دريوزگان نياز . خود را در ميان اين سه گذاشتيد و همه را فرا خوانديد تا با شما چنين كنند و خود با كسي چنين نكرديد . همه را وام دار خود گمانه زديد و خود را آزاده از همه خواستيد . پندارتان را به خواستن آلوديد و گفتارتان را به فريب وكردارتان دژخيمانه ساختيد . و اينك كه از لجنزارتان بيزار شده ايد ؛ مرا خواسته ايد كه با سخن خود پالوده تان گردانم . خاموش ميمانم و بر شيب ، روان ميروم تا به دلقك رسم . واز شما بي باك هستم . خود ، خود را پالوده گردانيد ! پس چنين ميگفت و بيدرنگ بود . آنجا درنگيد كه بر پهنا ، توري ، گل ميخ شده بر زمين .... بيشماري از مرغان پاي بر دام بلا گرفتار آمده بودند. با پايي خونين و بالي خسته .... زرتشت نيز چنين بود و با بالي شكسته . اندوهگين و دژمگين . همانگونه كه بركنار دلقك بند باز سخره زن ؛ فرومينشست ،در كنار تور زانوي غم در ميان گرفت و پرسش كرد : - نبود در ميان شما خردورزي كه بيش از دانه دام را ببيند ؟ خردورزان از شرم به زير نگريستن گرفتند.پس همچنان غمگنانه پرسش كرد: - نبود در ميان شما از دانايان كه دام و دانه را با هم ببيند ؟ دانايان از شرم فرو نگريستند و چهره چون پاي خونين، سرخ كردند. پس زرتشت با دل شكسته اشك بر گونه جاري ساخت و چنين آغاز گفتن كرد : - جنگليان دام آنگونه نهند تا آزمندان دانه ببينند و دام نبينند . پس از چه مهرتان را به پندار نيك جامه نپوشانديد وگفتارتان را به يكديگر نرسانديد و كردارتان ؛ فرود را فراز پنداشت ؟! جسورترين مرغان فرياد بر آورد كه : - آهاي پير دانا ؛ با ما مهربانانه سخن گوي كه خود سخت بر خود شماتت كنيم. دانه را بهشتي دانستيم وصياد را رسول خدا كه غم گرسنگان بيمارش كرده . اينك كه پاي بر بند گرفتار كرده ايم دانستيم كه صياد ؛ شباني بود كه پروار به سلاخي ميبرد تا آزمندي روح و روانش آرام گيرد . بر پروار شدگانش نظري ندارد جز اينكه دريابد از شاهرگش خون چگونه جهيدن كند ؟! زرتشت بيست و اندي بنشست . پير تر و فرسوده تر .. با خستگي سخن گفت . آنگونه كه خرد ورزان و دانايان و ديگر مرغان بال شكسته و پاي مجروح ؛ اشك خونين جاري ساختند ... پس زرتشت برخاست و به فراز نگريست و پرسش كرد : - توانم هست كه ديگر بار پاي بر فراز گذارم ؟ مرغان با بانگي يگانه فرياد برآوردند: - دام از پاي ما بگسل تا با همه خستگي كه داريم ؛ ترا با نوك خويش بر فراز بريم. زرتشت سرزنش بار مرغان را نگريستن گرفت و گفت : - اگر شما را همتي هست خود را رهانيد ؛ پيش از آن كه سلاخ فرا رسد . و خردورزان و دانايان پيشاهنگ شما شوندتا دگربار در انديشه ي برچيدن دانه هاي بهشتي ؛ دام را غفلت كنند ! و برخاست و ناليد و پر آزرم گفت : - افسوس ..... مرغان به يكباره به هم بر آمدند و خروشان هشدار دادندكه: - سايه صياد بر تور افتاده است ! پير دانا ...دست همت گشاده ساز و بند از پايمان بنه ! زرتشت غمين به آنان تبسم نمود و پرسش كرد : - حكايت بي شكايت مرغاني را نشنيديد كه به غفلت در دام گرفتار آمدند و چون ناداني خود را درياقتند، دانايي را در ميان گرفتند و يكدل شدند و يكباره بال بر هوا آويختند و دام از گل ميخ بر كندندو به هوا برخاستند و دامگذار را دام از دست داده، حيران به حسرت نشاندند؟ چنين گفت و پا بر فراز گذاشت تا تن خسته را از شيب بالا برد ، تا بر فراز در خوابي بي كابوس بيارامد. و چنين شد كه صياد شبان پروار بند را كه وعده برياني به شكمبارگان شهوت ران داده بود ؛ دلقك بندباز سخره زن ؛ به سخره گرفت . پريزاد پورزند پيش از پديداري اسپند ماه به دخت و پور ايراني بدهيد تا بخوانند كه گفتد برو پاي رستم ببند ؟ نبندد مرا دست ،چرخ بلند !